درباره مانتوسنتر
من اقبال نیک روا هستم. سی و شش سال پیش توی یه شهر کوچک نقطه صفر مرزی به اسم مریوان در استان کردستان به دنیا اومدم. اگه بخوام مثل کتابهای ادبی توضیح بدم، باید بگم: وی در یک خانواده هفت نفره که تمام پنج فرزند آن خانواده از نعمت داشتن خواهر محروم بودند، چشم به جهان گشود و از همان بچگی به ماجراجویی و کشف تجربه های جدید علاقهی زیادی نشان میداد؛ همچنین برای به دست آوردن یک لقمه نان حلال از سن پایین وارد دنیای کار شد.

وقتی اسمت اقبال باشه توی زندگی بد اقبالی و خوش اقبالیهای زیادی رو تجربه میکنی. ولی تجربههای بیشتری هم نسبت به هم سن و سال هات به دست میاری که بهت کمک میکنه گاهی پلههای موفقیت رو دوتا یکی بالا بری. دوران کودکی و نوجوانی پر شیطنتی داشتم ولی انگار اونطور که باید بچگی نکردم. حالا بگذریم…
با اینکه شب قبل از شدت هیجان تا پاسی از شب بیدار مونده بودم، با نور کمی که مستقیم به صورتم تابیده بود چشمام رو باز کردم. یادم رفته بود امروز چه روزیه، یه لحظه انگار یه پتک کوبیدن به سرم و پتو رو برداشتم وسایلامو داخل یه ساک پاره پوره گذاشتم و از با معرفت های اتاق خداحافظی کردم. داخل حیاط خودم رو روبروی یه در بزرگ و دیوارهایی با ارتفاع چند متری دیدم.
در رو باز کردن، اومدم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و گفتم بالاخره تموم شد. با لبخند رفتم سمت خونه؛ خوشحال بودم سربازیم تموم شده و مشکلات و رنج ها هم همه به پایان میرسند اما نه. دقیقا از همون لحظه به بعد چالش های زندگیم یکی پس از دیگری سد راهم شدن. سال 1383 بود حالا که خدمت مقدس سربازی رو تموم کردم و به قول پدرم دیگه مردی واسه خودم شده بودم، تصمیم گرفتم (شما بخونید مجبور شدم) دنبال کار بگردم.

کوشا و نوشا رو یادتونه؟ فارسی پایه ی دوم رو میگم؛ من دقیقا مثل نوشا بودم. چهار پنج سال اول هرکاری که سر راهم قرار میگرفت رو امتحان میکردم. از گیوه بافی و صنایع دستی منطقه اورامان گرفته تا کارگری و کوتاه کردن موهای مردم.
چند سال با چنین کارهایی مشغول بودم و پول توجیبی خودم رو درمیاوردم.
البته از این شاخه به اون شاخه پریدن توی این سالها کار خیلی آسونی نبود، اما همین تجربیات متنوع بهم کمک کردن تا توی مردم شناسی و ارتباط با مشتری و تامین نیاز آدمها به همون صورتی که مد نظرشونه، مهارت قابل قبولی پیدا کنم.
بعد از گذر چند سال کار و تجربه، کم کم از کار کردن برای بقیه خسته شدم و دوست داشتم کمی مستقلتر و به قول معروف اوستای کار خودم باشم.
سال 1388 هـ.ش بود که توی شهرستان مریوان مجتمع بزرگی به اسم «خورشید زریوار» افتتاح کردند.
بعد اولین بازدیدم از این مجتمع، فهمیدم اینجا همون جاییه که میتونه منو به اهدافم نزدیک تر کنه. پس با این نیت پاشنه کفشم رو بالا کشیدم و با کمی قرض و پساندازی که توی اون سالها جمع کرده بودم، تونستم یه مغازه 22 متری اونجا اجاره کنم.
با علاقمندی همیشگیم به کار پوشاک و نتیجهی مشورت با دوستام، « ماکسی سنتر» اولین فرزند دنیای کسب و کار من متولد شد. ماکسی سنتر یه فروشگاه لباس مجلسی زنانه بود که در زمان خودش و با توجه به تحقیقات زیادی که در زمینه مد و طراحی لباس داشتم، به یکی از معروفترین فروشگاههای شهر تبدیل شده بود و بازدیدهای روزانه از محصولاتمون افزایش پیدا کرده بود.
اما بعد از مدتی ماکسی سنتر نوپای من، با شکست در فروش مواجه شد. چون به یکی از اصلیترین نکات فروش یعنی جغرافیای فروش و نیاز مشتری متناسب با فرهنگ اون منطقه توجه نکرده بودم. با اینکه لباسها از کیفیت دوخت بالا و مدلهای یه روز تهیه شده بودند، اما خانمهای اون منطقه برای مجالس مهمانی و عروسی از لباس محلی استفاده میکردند.
بعد از رو به رو شدن با چالش لباس مجلسی ناامید نشدم و برای جبران مافات، تصمیم گرفتم حوزه فعالیت رو به ارائه مانتو تغییر بدم و با این تصمیم، فرزند دومم «مانتو سنتر 1» به دنیا اومد.
ایده مرکز خرید مانتو سنتر قابل قبول بود و با اجرایی شدن اون، موفقیت در حوزه فروش رو به خوبی لمس میکردم؛ اما از نظر ذهنی عمیقاٌ شاد نبودم. اجناسی که در مانتو سنتر به فروش میرفت از تولیدات ترکیه، چین و دبی بود. در حالی که از کودکی رویای اشتغال زایی داشتم و همیشه تو همهی رویاهام میدیدم یه روزی میرسه که من یه کارآفرین بشم. منی که خدای رویا پردازی بودم هرچقدر بزرگ تر شدم این رویا بیشتر ذهنمو درگیر می کرد چون در اطرافم جوونای با استعدادی میدیدیم که به دلیل نبود شرایط و امکانات، از مجبوری دست به کارهایی میزدن که جز به خطر انداختن جونشون ثمرهی دیگهای نداشت. این رویا روز به روز پر رنگ تر
شد ولی نمی دونستم چه کاری بکنم که به واقعیت بپیوسته تا اینکه یه اتفاق،
یه روز سرد، یه جسم خسته باعث شد من به این رویا پر و بالی برای پرواز بدم.

برادرم، پارهی تنم، تو یکی از روستاهای اطراف مریوان یه زمین اجاره کرده و چادر زده بود. نزیک تر که شدم هیاهو و ترس چهرهی مردم توجهم رو جلب کرد. تو دلم گریه می کردم برای پسر بچه 15-20 ساله و پیر مرد60 – 70 ساله که برای مخارج زندگی مجبور بودن کولبری کنند. بارهای سنگین چند کیلویی که اندازهی قدشون بود رو تا بالای کوه میبردن. از اینجا که دور میشدن دیگه صداشونو نمیشندیم. به زور نفس میکشیدن از ترس اینکه لو برن. پیرمردی در چند قدمی من به صورت خم شده ایستاده بود. سنگینی بار روی دوشش فراتر از توانایی جسمش بود. توی اون سرما عرق ریخته بود و چشمهاش از وزش باد شدید، قرمز بود. به خاطر به دوش کشیدن بار روی دوشش نمیتونست بشینه تا کمی استراحت کنه به همین دلیل ایستاده و تکیه به پاهاش در حال استراحت چند لحظهایش بود.
داشتم فکر میکردم واقعا چرا؟ چرا باید کسانی که چندین سال با تموم وجود در برابر دشمن از این خاک محافظت کردن الان باید برای تامین کمترین و اولیه ترین نیازهای زندگی جونشون رو به خطر بندازن؟ تو این فکر بودم که یهویی به خودم اومدم. در چادر رو که کنار گذاشتم داداشمو دیدم که تو این همه سر و صدا از شدت خستگی خوابش برده بود یکی از دوستاش بیدارش کرد ولی از شدت خستگی و خواب آلودگی نای صحبت کردن نداشت. صورت تمام افراد درون چادر از سوز باد و سرما سرخ شده بود و پوست دستهاشون ترک بسته بود. برادرم دوست و همکارهاش رو بهم معرفی کرد تا با هم آشنا بشیم.
نفر اول، جوونی 22 ساله بود؛ دانشجوی فوق لیسانس مهندسی مکانیک بود. برای تامین مخارج دانشگا، شبها کولبری میکرد و روزها سر کلاس درس حاضر میشد. نفر دوم، مردی حدودا 25 ساله بود؛ تازه ازدواج کرده بود و به گفتهی خودش تموم مریوان رو برای پیدا کردن کار زیر و رو کرده بود اما کاری که بتونه هزینههای زندگیش رو تامین کنه پیدا نکرده بود. نفر سوم چهرهش واسم آشنا بود. وقتی که خودش رو معرفی کرد فهمیدم چرا اون رو میشناختم. یکی از قهرمان های ورزشی در استان کردستان بود.
چندین مدال آورده بود و باعث افتخار شهرش شده بود. اما نه مسئولین حمایتش کرده بودند و نه اداره تربیت بدنی کاری واسش انجام داده بود. نفر بعدی، مردی میانسال بود. دستش آسیب دیده بود و با باند بسته بود. دکتر بهش گفته بود نباید وسیله سنگین بلند کنه اما اون برای مخارج مجبور بود و نمیتونست برای درمان دستش منتظر دوره نقاهت بمونه و کارش رو ادامه میداد.
تمام اون آدمها انقدر شریف و مهربون بودند که مهمون ناخونده، یعنی من رو به سفره محقرشون دعوت کردند و غذای خودشون رو با من تقسیم کردند؛ تمام مدتی که پیش برادرم بودم، بغض سنگینی گلومو گرفته بود و وقتی از چادر برادرم بیرون اومدم نتونستم جلوی ریختن اشک ها و گریه غمگینانهم رو بگیرم. با خودم فکر میکردم که چرا حق مردم سرزمینی غیور و شریف باید چنین شرایطی باشه.
چرا کشور عزیزمون برای مردمی که سالها در این خط جنگیدند و نذاشتن یک وجب از خاکش به دشمن برسه و این همه شهید رو فدای میهن کرده، کاری انجام نمیده. مدام از خودم میپرسیدم چرا هیچکس برای کارآفرینی در این نقطه از کشور اقدام نمیکنه تا آدمها در اینجا برای اندکی رفاه از کوه بالا نرن و سختی کار و خطر سقوط از درهها رو نپذیرند. با همین افکار و دلی شکسته و غمگین از اون مکان دور شدم…
از وقتی کولبرهای شریف رو دیدم که در سرمای استخوان سوز زمستون، بار رو به سختی به دوش میکشند و کمرشون از سنگینی بار خم شده بود، مصمم شده بودم تا بیشتر به رویای کودکیم نزدیک بشم و روزی رو ببینم که کولبری برای نسلهای بعد ریشه کن میشه.

اولین قدم در این راه حذف واردات اجناس فروشگاهم از خارج کشور بود. چون سهم زیادی از درآمد فروشگاه به تولیدی ها تعلق میگرفت که در ایران نبودند.
قدم بعدی، پیدا کردن تولید کنندگانی بود که در ایران محصولات باکیفیت تولید میکردند. همکاری با تولید کنندگان داخلی این مزیت رو داشت که همیشه در دسترس بودند، به اشتغال زایی مردم کشورم کمک میکردم و خواسته های مشتریان رو برای طراحی لباسها بر اساس فرم بدن افراد به خوبی برطرف میکردم.
در همین ایام بود که با شریک زندگیم آشنا شدم و با تلاش و پافشاری برای به دست آوردنش، تونستم باهاش ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم.
زندگی مشترک این جسارت رو بهم داد تا یه بار دیگه ریسک کنم و شعبه دوم «مانتو سنتر» رو افتتاح کنم ولی اینبار در مریوان نه بلکه در بانه، جایی که روزانه افراد زیادی برای خرید اجناس مختلف به اون شهر سفر میکنند. سال 94 مانتوسنتر رو در بانه با شریکم افتتاح کردم همه چی عالی پیش می رفت فروش عالی، درآمد عالی.
کم کم داشت حال دلم هم خوب میشد تا اینکه یهویی شریکم تصمیم گرفت شراکتمون رو به هم بزنه. خیلی سخته که یه شبه زحمات چند ماههت به باد بره البته به باد که نرفت ولی باعث شد یکم از هدفم دور بشم با این حال میدونستم که این کار ارزش جنگیدن داره.

همیشه تو زندگی انسان لحظاتی هست هیچ وقت فراموش نمیشن مثل روزی که آدان عزیزتر از جانم به دنیا اومد. اردیبهشت 95 با اینکه چالش های زیادی داشتم ولی وجود پسرم، دیدنش، در آغوش کشیدنش بهترین انگیزه بود برای من.
اسفند سال 95، آدان ده ماهه بود که با همسرم تصمیم گرفتیم بیایم بانه زندگی کنیم واقعا دل کندن و دور شدن از خانواده برامون سخت بود ولی ما اهداف بزرگ تری داشتیم که برای رسیدن به اونا حاضر بودیم اونم تحمل کنیم. بله خودم تنهایی یه شعبهی دیگه از «مانتوسنتر» افتتاح کردم. خیلی سخت کار کردم طی دو سال یه سر و سامان حسابی به کارم دادم همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه…
صاحب ملک بهم زنگ زد و گفت که ملک رو فروخته و باید فروشگاه رو تا چهار ماه دیگه تحویل بدم. من در به رد دنبال اجارهی یه فروشگاه جدید بودم و همزمان با اون کرونا شروع شد و بالا رفتن دلار و آشفته شدن بازار از یه طرف دیگه دامن گیرمن شد و منم تصمیم گرفتم مثل همه برم تو بازار دلار تا از خرید و فروشش سودی به دست بیارم. ولی متاسفانه نه تنها سود نکردم بلکه هرچی که داشتمو تو یه مدت خیلی کوتاه از دست دادم و بدهکار شدم. تموم زندگیم شده بود استرس و نگرانی و ترس از اینکه این باتلاق روز به روز منو بیشتر فرو ببره ولی … .

ولی انگار راه برگشتی نبود. با اینکه مدام داشتم ضرر میکردم نمی تونستم از این باقلاق بیرون بیام. فشار عصبیم روز به روز بیشتر میشد در حدی که نسبت به خانوادهم خیلی بی توجه شده بودم. اصلا باهاشون وقت نمی گذروندم و به طور کامل تمرکزم رو نسبت به کارم از دست داه بودم و من تبدیل شده بودم به یه انسان ناامید و آشفته.
آدم قدر نعمت زندگی رو هیچوقت نمیفهمه مگر اینکه روزی احساس کنه داره از دستش میده…
اون روز برای من هم اتفاق افتاد. روزی که به خاطر سختیهای کار در مانتو سنتر 2، بداخلاقیها صاحب ملک، گرون شدن اجناس و کاهش فروش، من هم مثل خیلی از افراد دیگه برای جبران ضرر وارد دنیای دلار شدم و به خاطر استرس و عدم ثبات در این زمینه، تمرکزم رو در کار اصلی از دست داده بودم.
خیلی وقت بود مریوان نرفته بودیم خیلی دلتنگ خانواده مون بودیم با آدان و همسرم رفتیم مریوان هر چند حالم تعریف چندانی نداشت ولی نمی تونستم تا این حد خودخواه باشم که دلتنگی اونا رو نبینم. رفتیم اونجا یکم حال دلمون خوب شه ولی من مدام استرس داشتم و تلفنی صحبت میکردم. به همسرم گفتم با آدان چند روزی مریوان بمونن تا من برگردم بانه و اعصابم آروم بشه با تمرکز بیشتری بتونم کار کنم شاید مشکلاتمون حل بشه ولی خانمم نمی خواست بمونه و با گریه می گفت منم باهات میام ولی باز لجبازی کردم و ازشون خداحافظی کردم. اونا خونه ی پدر خانمم موندن، منم سمت بانه راه افتادم.
یادمه دقیقا دوازدهم بهمن ماه سال 1397 پشت فرمون ماشین نشسته بودم و در حال رانندگی در یک جاده مه آلود، سرد و کوهستانی بودم. همون موقع دوستم کمال بهم زنگ زد گفت داداش باز هم ضرر کردی حالا بماند که روز قبل هم دلار خریده بودم و اون روز هم به شدت افت کرده بود. اعصابم داغون تر شد و تنها چیزی که زورم بهش میرسید پدال گاز ماشین بود. با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم و خودخوری میکردم؛ خودمو سرزنش میکردم بخاطر همهی اتفاقاتی که افتاده بود. خودمو مقصر میدونستم که نه تنها خودم بلکه باعث ناراحتی همسر و پسرم هم شده بودم که همیشه پشتم بودن و باعث خوشحالیم میشدن.
خیلی عذاب وجدان داشتم که داداشم جمال باهام تماس گرفت گفت داداش کجایی بهش گفتم که سقز رو رد کردم. گفت میشه برگردی دنبالم من تا چند دقیقه دیگه سقز هستم با هم برگردیم بانه. راستشو بخواین حوصلهی هیچکسی رو نداشتم، گفتم نه و گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه که گذشت عذاب وجدان گرفتم وباهاش تماس گرفتم گفتم میام دنبالت. برگشتم به طرف سقز با سرعت 130 کیلومتر بر ساعت وارد یه پیچ 90 درجه شدم. یهو لاستیک ماشین چرخید و ماشین وارد جاده خاکی شد و کنترل فرمون از دستم خارج شد.
ماشین چندین بار روی زمین غلت زد. غلت زدن ماشین چند لحظه بیشتر طول نکشید اما برای من اندازه یکسال طولانی بود. اشهدم رو خونده بودم و توی دلم از خانواده خداحافظی کردم و فکر میکردم که همه چیز دیگه تموم شد؛ من از این همه بدبختی و گرفتاری خلاص شدم و به آرامش ابدی رسیدم. چشمهامو بستم تا دیگه چیزی نبینم تا اینکه در یک لحظه ماشین بعد از چندها بار غلت زدن روی چهار تا چرخ خودش چرخید و همونجا متوقف شد!!
چشمهامو که باز کردم باور نمیکردم زنده موندم. اگه درد قفسه سینه و خونریزی از گوش و گردنم نبود فکر میکردم وارد دنیای دیگه شدم و روحم از جسمم جدا شده. همون لحظه نشونه خدا رو به چشم دیدم که میخواست بهم بگه اقبال ناامید نباش. خدایی که فاصله مرگ و زندگی رو به تار مویی بند کرده میتونه یه شانس دیگه هم به زندگی تو بده.
اتفاق، قدردان زندگی شدن بود و از همون لحظه بود که فهمیدم باید تلاش کنم تا یه بار دیگه رنگ و بوی تازهای به زندگیم ببخشم و به خودم و خدا قول دادم که حالا میدونم با زندگیم چیکار کنم و راه اشتباه زندگیمو متوقف میکنم.
اتفاقی که میتونست من رو از دایره حیات حذف کنه یه شانس دوباره بهم داد تا بتونم لحظات بیشتری در کنار خانواده بمونم، لحظات بیشتری بخندم، لذت ببرم، دست هم نوعم رو بگیرم، تسلیم نشم و باز هم توی میدون جنگ این زندگی تا وقتی که خدا بهم فرصت داده بجنگم.


بعد از تصادف جرقه استارت گسترش دوباره مانتوسنتر توی ذهنم به وجود اومد. با اینکه از درد نمیتونستم بخوابم، مدام به دنبال ایده نو برای جرقه ذهنیم میگشتم.
این بار مصممتر از قبل، از صفر شروع کردم و تمام تمرکزمو روی کاری که سالها در اون تجربه و تخصص داشتم، پیاده سازی کردم.
برای گسترش کارم، فروشگاهی با متراژ بیشتر گرفتم و با افزایش تنوع محصولات و کاهش سود، جون تازهای به مانتو سنتری که از پا افتاده بود، اضافه کردم. فروشگاه انقدر بزرگتر از اجناس من بود که مجبور شده بودم پردهای در یه طرف فروشگاه بذارم که خالی بودن فضا کمتر به چشم بیاد. اما خدارو شاکر بودم و امیدم همچنان قوی بود. محصولات، مورد پسند مشتریان بودند چون در بالا بودن کیفیت اجناس و مطابق مد روز بودن مدلها زحمت زیادی کشیده بودم. کم کم رونق فروشگاه زیاد شده بود و من تونستم پول پس انداز کنم و ماشینم رو چهار ماه بعد از اون اتفاق تصادف تعمیر کنم و مثل روز اول ازش استفاده کنم.
همه چیز داشت خوب پیش میرفت. تا اینکه اواخر سال 98 بود که تموم دنیا با مشکل بزرگی به اسم ویروس کرونا مواجه شد. قرنطینه شهرها شروع شد. همه مراکز تجاری کشور رو به تعطیلی رفت و کسب و کارها با بحران جدی دست و پنجه نرم میکردند.
مرگ و میر و شیوع ویروس کرونا رفته رفته بیشتر میشد و با وخامت اوضاع نهال تازه کسب و کار ما هم در جدال با این موضوع بود. در همین اوضاع بود که من هم تصمیم گرفتم به مردم و جامعه در حد توانم کمکی کنم. از کارخونه، پارچه مخصوص ماسک گرفتم و به تولیدیها تحویل دادم تا ماسک بدوزند و به بیمارستانها هدیه کنم.
خداوند هیچ سختی رو بیدلیل و حکمت به انسان نمیده مگه اینکه در ازای اون تجربه و پاداشی با ارزشتر کنار گذاشته باشه و من این موضوع رو با گوشت و پوستم احساس کرده بودم.
در بینابین شرایط تعطیلی کرونا بود که به فکر چاره افتادم. مدام فکر میکردم که چطوری پرنده خوش اقبالی رو یه بار دیگه روی شونه کسب و کارم جلد کنم و بحران رو به فرصت تبدیل کنم. دوستان زیادی رو میدیدم که از طریق فضای اینترنت درآمد کسب میکردند و حتی درآمدی بالاتر از منی که فروشگاه حضوری داشتم، به دست میآوردند.
در تمام 43 روزی که شهر در قرنطینه بود، روزها در حال ورزش و شبها مدام در حال خواندن کتاب، پرس و جو، تحقیق و سرچ در اینترنت بودم. دوره های مرتبط با کسب و کارم رو گذروندم که محاسبات ریسک نتیجه بیخوابیهای شبونه بود.
بعد از اون به این نقطه از تصمیم رسیدم که کسب و کارم رو وارد دنیای بیانتهای اینترنت کنم و این بار نوهام، یعنی سایت «آنلاین شاپ مانتو سنتر» رو متولد کردم. با کمک دوست خوبم آقای ریبوار عزیزنژاد و مشورت با استاد عزیزم آقای حسین طاهری رج به رج سایت بافته شد و با کمک عزیزان دیگه کم کم برای بخشهای مختلف سایت محتوا سازی انجام شد تا بتونیم محصولات فروشگاه رو به صورت روزانه در سایت قرار بدیم.
اوایل، پیج و سایت رو که راه اندازی کرده بودم امکانات چندانی نداشتم. با یه گوشی ساده از محصولات عکسبرداری میکردم و تولید محتوای حرفهای نداشتم. اما رفته رفته با تلاش شبانه روزی و آموزش به پرسنل، استفاده از استراتژی فروش و مدلینگ در معرفی محصولات تونستم مانتو سنتر رو به برندی شناخته شده در فضای مجازی تبدیل کنم و مردم به این برند اعتماد و علاقه نشون بدن. به طوری که الان مانتو سنتر به امکانات لازم مثل دوربین حرفه ای، مدیریت قوی سایت و رفتار مشتری مداری توسط پرسنل به طور کامل تجهیز شده و سعی شده مدیریت کافی در تمام ابعاد برقرار بمونه.
اینترنت و جذابیتهای محتوای سایت کمک کرد تا دایره مشتریان عزیزمون فراتر از مرزهای شهر و استان بره و پای فروش آنلاین مانتو سنتر به تمام اقصی و نقاط کشور باز بشه.
بعد از اتمام قرنطینه و بازگشت تمام کسب و کارهای حضوری به میادین، اینبار در کنار فرزند و نوه مانتوسنتر به فروشگاه حضوری برگشتیم و با قدرت و امید به خدا تونستیم تا الان با بیش از 15 نفر از شما عزیزان همکاری مستقیم و 150 نفر نیروی غیرمستقیم که فعالیت عمده اونها در بخشهای تولیدی و کارخانجات هستند، به رشد و توسعه مانتوسنتر کمک کنیم و بتونیم نیاز پوشاک زنان سرزمینم رو در هر شهری از ایران در کمترین زمان ممکن تامین کنیم.
قصه مانتوستر که تولدش با جرقهی اولین تصمیمم در مجتمع خورشید زریوار ایجاد شده بود تا به امروز که در دو خط موازی فروش حضوری و اینترنتی فعالیت دارد، فراز و نشیبهای زیادی رو در خاطراتش به ثبت رسونده و هرروز که میگذره، یک تجربه و خاطره جدید در دل ما و مانتوسنتر اضافه میشه.
برای به وجود اومدن این قصه در زندگیم، اول از محبت خداوند شاکرم که هرچیزی در زندگیم به دست آوردم از لطف و عنایت خداست و بعد از اون، از تمام کسانی که در این مجموعه زحمت کشیدن چه همکارانی که در مجموعه حضور دارند و چه با افرادی که در تولیدیها با اونا در ارتباط هستم، تشکر میکنم.
از دوستان و همراهانی که از روزهای دور تا به امروز با حضور و یا قطع همکاریشون به رشد مجموعه کمک کردند هم کمال تشکر رو دارم و به وجود تمام این عزیزان در زندگیم افتخار میکنم؛ که اگه این افراد و زحماتشون نبود، امروز وجود مانتو سنتر هم امکان پذیر نبود. تمام هدفم در این راه، برداشتن باری هرچند کوچک در کارآفرینی و کمک به کولبران عزیز وطنم بود که میخواستم رویای کودکیم رو به واقعیت منجر کنم و وظیفه انسانیم رو در حد توانم انجام بدم.
به امید روزی که جشن تولد نتیجه و نبیره مانتو سنتر رو با تمام مردم سرزمینم جشن بگیرم و به تماشای مردمی بشینم که به جای کولبری، بقچه شادی، رفاه و آرامش رو با افتخار به دوش میکشند.
اقبال نیکروا
دی ماه یک هزار و چهارصد و یک
گردآورندگان: بفرین رستمی، صدف نعمانی

